با خانم «مَک» آمریکایی؛ لارستانِ دهه چهل را بشناسید

گفت و گوی مجله «قدمگاه» با خانم دکتر امیلی ولز (مَک)، مدرس زبان انگلیسیِ مدارسِ لارستان

مجله قدمگاه و سایت آفتاب لارستان: در اواخر شهریور سال ۱۳۴۸، پیش از باز شدن مدارس، یک زوج جوان آمریکایی برای تدریس زبان انگلیسی به منطقۀ لارستان می­آیند. مردم لارستان آنها را با نام خانم و آقای مک می­شناسند. این زوج طی چند سال حضورشان، در مدارس راهنمایی شهرجدید و شهرقدیم مشغول به تدریس می­شوند.

خانم مک بنا به رشته تحصیلی­ دورۀ کارشناسی­اش، علاقه­مند به مطالعۀ زندگی مردم لارستان می­شود و پس از بازگشت به آمریکا، دکترای خود را در رشته مردم­شناسی از دانشگاه هاروارد کسب می­کند و در شهریور سال ۱۳۶۳، از پایان­نامۀ دکترای خود با عنوان «مهاجران و بروکرات­ها: تحرک اجتماعی در یک شهر ایرانی» دفاع می­کند.

خانم مک که امروز باید ایشان را دکتر امیلی ولز جیانفورتونی خطاب کنیم؛ در تز دکترای خود به تغییرات سبک زندگی خانواده­های لارستانی اشاره می­کند که به­دلیل کار در کشورهای عربی حوزۀ خلیج­فارس یا ادامۀ تحصیل جوانان پدید می­آید.

خانم ولز که اکنون ۷۰ ساله است؛ به شدت به لارستانی­ها و فرهنگ لارستانی علاقه­ نشان می­دهد. او یکی از مهم­ترین خاطرات و تجربیات زندگی خود را حضور در ایران و آشنایی با فرهنگ و هنر و شیوۀ زندگی ایرانی و لارستانی می­داند و آرزو دارد بتواند دیگر بار به لارستان سفر کند.

به کمک پزشک لارستانی ساکن آمریکا، دکتر خلیل شریف­زاده، توانستیم با خانم ولز آشنا شویم و در آغازین روز سال نو میلادی، گفتگویی صمیمانه را از راهی دور با ایشان داشته باشیم. خانم ولز در این گفتگو با تواضع و فروتنی از خاطرات حضور خود در لارستان و نیز زندگی امروزش در آمریکا می­گوید. بعلاوه عکس هایی از لارستان آن زمان را در اختیارمان نهاده است. این گفتگوی جذاب را به مخاطبان ارجمند «قدمگاه» تقدیم می­نماییم.

 

***

سلام خانم ولز. حال شما چطور است؟

سلام. خوبم. شما چطورید؟

خیلی ممنونم. از هم­صحبتی با شما خوشحالم. سال نو مبارک.

ممنونم.

اگر موافقید از خانواده خودتان برایمان بگویید.

بله؛ پدر و مادرم در قید حیات نیستند. پدرم استاد فیزیک و اخترشناسی در دانشگاه جیمز مدیسون ایالت ویرجینیا بودند و مادرم خانه­دار و از من و برادرم و دو خواهرم نگه­داری می­کردند. من بزرگ­ترین فرزند خانواده هستم. برادرم فرزند بعدی است و دکترای اقیانوس­شناسی دارد و در حال حاضر، مدیر مؤسسۀ علوم دریایی در ویرجینیا است. خواهر وسطی معلم بود و الآن بازنشسته شده­است وکوچک­ترین خواهرم در دانشکده پزشکی ویرجینیاتِک مشغول به­کار است. او نویسندۀ نشریۀ دانشکدۀ پزشکی است. همگی ما به­جز خواهر وسطی، در ایالت ویرجینیا زندگی می­کنیم.

پیش از آمدن به ایران، با آقای رانی مک ازدواج کردم. حتماً شما هم مرا با این فامیل می­شناسید.

بله؛ شما در بین مردم لارستان هم­چنان به خانم مک، معروف هستید.

من و همسرم هردو دانشجوی کارشناسی بودیم.

در کدام دانشگاه؟

دانشگاه واندربیلت در شهر نشویل مرکز ایالت تنسی.

رشته تحصیلی شما چه بود؟

هر­دوی ما جامعه­شناسی و مردم­شناسی خواندیم. پس از اتمام دانشگاه، همسرم برای گذراندن دورۀ وظیفه، دو راه را می­توانست انتخاب کند؛ به ارتش ملحق شود یا سپاه صلح را برگزیند. من خودم همیشه دوست داشتم عضو سپاه صلح شوم؛ بنابراین تصمیم گرفتیم این گزینه را انتخاب کنیم. کشورهای متعددی برای گذراندن دوره وظیفه به ما پیشنهاد شد که بر حسب اتفاق ایران را انتخاب کردیم و بهترین گزینه هم از کار در آمد.

آیا خدمت وظیفه در آمریکا الزامی است؟

در آن زمان بله؛ زیرا، آمریکا مشغول جنگ با ویتنام بود؛ بنابراین بسیاری از مردان جوان، پیوستن به ارتش را انتخاب می­کردند. برخی هم به­جای خدمت نظامی، بنا بر تخصصشان، خدماتی مثل معلمی، طبابت، پرستاری و از این قیبل فعالیت­ها را انتخاب می­کردند و دیگر نیازی به گذراندن دوره نظامی نبود.

چه کشورهایی را آن زمان می­توانستید انتخاب کنید؟

تعداد کشورهایی که می­توانستیم انتخاب کنیم؛ زیاد بود. بسیاری از کشورهای آمریکای لاتین و جنوبی، بسیاری از کشورهای آفریقایی و برخی از کشورهای آسیایی و خاورمیانه. فکر می­کنم حدود صد کشور بودند. این نهاد در سال ۱۹۶۱ توسط رئیس­جمهور کندی، تأسیس شد. من و آقای مک در سال ۱۹۶۹ به سپاه صلح پیوستیم. آه، نزدیک به ۵۰ سال از آن زمان می­گذرد!

آن زمان چند ساله بودید؟

زمانی که به ایران آمدیم ۲۱ یا ۲۲ سال داشتیم. بسیار جوان و بی­تجربه بودیم و تازه دانشگاهمان تمام شده بود.

به نظر شما هدف آقای کندی از تأسیس سپاه صلح چه بود؟

هدفش، اعزام افراد به کشورهای مشخص برای کمک به مردم بود. در برخی کشورها مردم به خدمات درمان و سلامت نیاز داشتند؛ بنابراین پرستاران و پزشکانی اعزام می­شدند. در برخی کشورها، لازم بود متخصصین کشاورزی حضور پیدا کنند تا به کشاورزان برای افزایش محصولشان کمک کنند؛ اما، کشور ایران در آن زمان نسبت به کشورهای مشخص شده؛ پیشرفته­تر بود؛ بنابراین آن­ها بیشتر خواستار اعزام معلم انگلیسی بودند. تا آن زمان ما انگلیسی تدریس نکرده بودیم و به همین خاطر دوره­هایی را در این زمینه گذراندیم و پس از آن برای آشنایی با زبان بومی ایرانیان، دوره سه ماهه کلاس زبان فارسی را سپری کردیم.

در ایران؟

بخشی از کلاس در آمریکا و بخشی از آن در ایران برگزار شد. وقتی به ایران آمدیم تابستان بود و به شهر اراک رفتیم. در آن­جا، به تمرین تدریس انگلیسی پرداختیم.

از لحاظ مالی از دولت ایران حمایت می­شدید یا آمریکا؟

از دولت آمریکا. آن­ها هر ماه برایمان کمک هزینۀ زندگی به تومان پرداخت می­کردند که برای اجارۀ منزل، غذا و چیزهای دیگر کافی بود. البته بعد از بازگشت به آمریکا، از دولت، به­ازای هر ماه خدمت در سپاه صلح، ۷۵ دلار دریافت کردیم. مبلغ زیادی نبود؛ اما، من و همسرم توانستیم با آن پول، یک ماشین کوچک بگیریم.

بعد از تدریس مختصر در اراک به شیراز رفتیم و می­بایست با اتوبوس به لار می­آمدیم. ساعت ۶ صبح سوار اتوبوس شدیم. سفر خسته­کننده­ و جاده تقریباً خاکی بود. هشت ساعت در اتوبوس بودیم و بالاخره ساعت ۲ بعد ­از ­ظهر به لار رسیدیم. ایستگاه اتوبوس در شهرقدیم قرار داشت. هوا در لار بسیار گرم بود. من و آقای مک کسی را نمی­شناختیم و سردرگم بودیم.

چه موقعی از سال بود؟

اواخر شهریور­ماه و در آستانه باز شدن مدارس.

پس هوا خیلی هم گرم نبوده.

برای ما که بسیار گرم بود ]با خنده.[ آن زمان می­توانستیم به فارسی هم صحبت کنیم و حالا باید از کسی می­پرسیدیم ادارۀ آموزش و پرورش کجاست؟ ]این جمله را به فارسی می­گوید و می­خندد.[ رانندۀ جیپی را دیدیم و آدرس را از او پرسیدیم. او گفت با من بیایید و ما متوجه شدیم که او راننده آموزش و پرورش است. وسایل ما را در ماشینش گذاشت و ما را به شهرجدید رساند. جلو اداره ایستاد و ما را به شخصی که آن­جا حضور داشت؛ معرفی کرد. مشکل این بود که طبق قرار، ما باید فردا به لار می­رسیدیم و آن ­روز کسی نبود که پیگیر کارمان باشد. بنابراین، شخصی که کارمند اداره آموزش و پرورش بود؛ ما را با مهربانی به خانه­اش دعوت کرد. اعضای خانه بسیار مهمان­نواز بودند.

ما نمی­توانستیم فارسی را خوب صحبت کنیم و به­همین­دلیل، سردرگم بودیم و نمی­دانستیم چه باید بکنیم و کجا باید برویم. تا زمانی که توانستیم یک خانه اجاره کنیم؛ چند روز را در کنار این خانواده ماندیم. مشکل دیگری که داشتیم آن بود که ما فارسی را کم­و­بیش می­دانستیم؛ اما، باز هم گفتگوهای مردم را نمی­توانستیم بفهمیم؛ چرا که آن­ها به «زبان لاری» صحبت می­کردند. این موضوع نیز بر سردرگمی ما افزود؛‌ اما، مردم واقعاً رفتاری عالی با ما داشتند.

آن اوایل، از تصمیمی که برای آمدن به لار گرفتید؛ پشیمان نشدید؟

در ابتدا بله. از خود می­پرسیدیم کجا آمدیم؟ چرا این­طور شد؟ اما مردم لار آن­قدر به ما محبت داشتند و مهمان­نوازی کردند که این حس به­کل از بین رفت.

آیا توانستید زبان لاری را یاد بگیرید؟

زمانی که می­خواستیم لار را ترک کنیم؛ من تا حد زیادی صحبت­های مردم را می­فهمیدم؛ اما، نمی­توانستم صحبت کنم. وقتی به خانوده­های لاری سر می­زدم؛ گفتگوهای آنان را متوجه می­شدم؛ اما در مدرسه راهنمایی، بیشتر معلم­ها از جاهای دیگر بودند و با زبان فارسی حرف می­زدند؛ بنابراین می­شد راحت­تر با آن­ها صحبت کرد.

در آن زمان از آمریکا، فقط شما و آقای مک در لار حضور داشتید؟

بله فقط ما دو نفر بودیم. البته پیش از ما فرد دیگری بنام آقای جان آلبرتینی نیز از سپاه صلح در لار حضور داشتند و به تدریس مشغول بودند.

کمی از مدرسه و دانش­آموزان و سیستم آموزش در آن زمان بگویید؟

در لار، مدارس دخترانه و پسرانه جدا بود؛ بنابراین، من در راهنمایی دخترانه مقطع هفتم و هشتم تدریس می­کردم. یک مدرسۀ راهنمایی دخترانه در شهرقدیم و یک مدرسه در شهرجدید وجود داشت که من در هر دو درس می­دادم.

آن زمان، لار شهری بسیار سنتی بود. بیشتر خانواده­ها به دخترانشان اجازۀ ادامه تحصیل در دوره راهنمایی را نمی­دادند. دختران بعد از مدرسه در سن ۱۵ سالگی یا حتی کم­تر ازدواج می­کردند؛ اما، بسیاری از دخترانی که کلاس نهم را به اتمام می­رساندند؛ به دوره تربیت معلم در لار می­پیوستند و بعد معلم می­شدند.

نکتۀ جالبی که در مورد لارِ آن زمان به ذهنم آمد؛ این است که دسترسی به تلویزیون وجود نداشت. البته برخی خانواده­ها که بستگانشان در کویت کار می­کردند؛ تلویزیون داشتند؛ اما، نمی­شد از آن­ها استفاده کرد؛ چرا که گیرنده و آنتنی وجود نداشت؛ اما، سه سال بعد، در سال ۱۹۷۵ که به همراه همسرم برای مطالعات پایان­نامه دکترایم، مجدداً به لار آمدم؛ گیرنده نصب شده بود و مردم از تلویزیون استفاده می­کردند.

برگردیم به مدرسه. آیا روش خاصی برای تدریس­تان داشتید؟

زمانی که در سپاه صلح بودیم از ما خواسته شد تا روش متفاوتی برای آموزش زبان داشته باشیم. ما می­بایست بدون ترجمه کردن جملات، زبان را با ادا و اشاره، نقاشی کردن آن­ها و یا نشان دادن برخی اشیاء در دسترس مثل میز و پنجره و از این قبیل چیزها آموزش می­دادیم. البته در آن زمان، دانش­آموزان به این روش عادت نداشتند و نمی­دانم چقدر این کار موفق بود. برخی هم مطالب را خیلی خوب دریافت می­کردند. عده­ای از این دانش­آموزان به خانۀ ما می­آمدند و می­شد به­طور ویژه به آن­ها درس داد. این افراد معمولاً کسانی بودند که دوست داشتند به دانشگاه بروند. این بچه­ها بسیار بسیار باهوش و علاقه­مند بودند. چیزی که انتظارش را نداشتیم؛ جمعیت بالای کلاس­ها بود. شاید هر کلاس ۴۰ تا ۵۰ دانش آموز داشت. همسرم می­گفت در کلاس­های پسرها،‌ تعداد از این هم فراتر است. دانش­آموزان در کلاس­های من، همگی روی نیمکت می­نشستند. شاید ۳ یا ۴ دانش­آموز پشت هر میز بودند. بعضی ­وقت­ها، بچه­ها خیلی شلوغ می­کردند و با هم حرف می­زدند. البته هر کلاس یک مبصر داشت.

پس دانش­آموزان، شما را اذیت می­کردند.

معمولاً بچه­های خیلی خوبی بودند. آن­ها تمایلی به اذیت­کردن نداشتند. برخی اوقات، این رفتارها لازمۀ سنّ دانش­آموزان است. آن­ها پر انرژی بودند. هرکدام از آن­ها دوست داشتند دربارۀ کشورم آمریکا بیشتر بدانند. آن­ها واقعاً کنجکاو بودند و زیاد می­پرسیدند که این بسیار ارزشمند بود.

بعضی­وقت­ها که با خانواده­ها دیدار داشتم؛ آدم­های مسن خانواده که البته سوادی نداشتند؛ از من می­پرسیدند از لار تا آمریکا با اتوبوس چند ساعت راه است؟] می­خندد[

تصور می­کنم در آن زمان رابطه بین دولت­ها خوب بود.

بله خوب بود. بعد از این­که به آمریکا برگشتم؛ سعی می­کردم با نامه نوشتن از احوال دوستانم در لار باخبر شوم؛ اما، بعد از انقلاب ایران، با خودم فکر کردم شاید این نامه­نگاری برای مردم لار خوب نباشد و این کار را ادامه ندادم. بالاخره مردم در تظاهرات علیه شاه شرکت می­کردند. حتی من شنیدم همسر یکی از دانش­آموزانم در درگیری­های قبل از انقلاب، جان خود را از دست داده است. این خبرها من را خیلی نگران می­کرد؛ اما، چند مدت بعد، دکتر خلیل شریف­زاده به آمریکا آمد و الآن هر بار که از لار بر­می­گردد؛ به­واسطۀ او، از خانواده­اش، مردم و اخبار و اتفاقات لارستان مطلع می­شوم.

برای غذا پختن چه می­کردید؟ آیا خودتان فرصت آشپزی داشتید یا افرادی برای شما غذا می­آوردند؟

بیشتر خودم غذا درست می­کردم؛ اما، خیلی وقت­ها مردم ما را برای شام به خانه­شان دعوت می­کردند. ما خیلی دعوت شدیم. یکی از علاقه­مندی­های من در این مهمانی­ها، یادگیری پختن غذاهای لاری و ایرانی بود و الآن در آمریکا، این غذاها را درست می­کنم؛ غذاهایی مثل فسنجان، قرمه­سبزی و خورشت بادمجان. اتفاقاً چند هفته قبل که بچه­هایم به­خانه آمدند؛ برایشان خورشت قرمه­سبزی پختم. همگی، این غذا را دوست دارند.

مسلماً لارستانی­ها از علاقه­مندی شما به غذاهای بومی خوشحال خواهند شد. غذای مورد علاقۀ شما در لار چه بود؟

کباب کنجه لاری یکی از خوش­مزه­ترین غذاها برای من بود؛ فسنجان هم همین­طور. نان­های لاری را هم که با مهوه خورده می­شد؛ بسیار دوست داشتم. هنوز آن­ها را دوست دارم. غذایی نبود که خوشم نیاید. به­خاطر دارم برخی از معلمانی که از شهرهای دیگر می­آمدند؛ با هم صحبت می­کردند که چطور می­شود نان را به­همراه ماده­ای که از ماهی گرفته می­شود خورد!

اما شما دوست داشتید.

من آن را امتحان کردم و گفتم اتفاقاً خیلی خوشمزه است. همچنین حلوای مسقطی لاری را به­خاطر می­آورم. خوردنی خیلی معروفی بود. مردم آن را به­عنوان هدیه و سوغات به دیگران می­دادند.

یک­بار گروهی از خانم­ها که یک کلاس آشپزی برای دختران گذاشته بودند؛ از من خواستند به آن­ها کمک کنم. من هم پذیرفتم و طرز تهیۀ کیک را آموزش دادم. خاطرۀ جالبی هم در این باره به یادم می­آید. یک­بار کیک شکلاتی درست کردم و برای معلم­ها بردم. فکر کنم مدرسۀ شهرجدید بود. زنگ استراحت مقداری از کیک را خوردیم. یکی از معلمان به شوخی پرسید: چرا شما آمریکایی­ها این­قدر کیک شکلاتی دوست دارید؛ درحالی­­که سیاه­پوستان را دوست ندارید!

پس شما آشپز خیلی خوبی هستید.

بله؛ من غذا پختن را خیلی دوست دارم.

در کنار تدریس به چه فعالیت­های دیگری مشغول می­شدید.

بیشتر اوقات به خانواده­ها سر می­زدم. برخی اوقات با همسرم به اطراف شهر می­رفتیم. چون سفر با اتوبوس خیلی دشوار بود؛ ترجیح می­دادیم بیشتر در منطقه باشیم و سفر نرویم. البته گاهی اوقات به شیراز می­رفتیم و یک­بار در تابستان به یک گروه باستان­شناسی در یکی از روستاهای نزدیک شیراز ملحق شدیم. گاهی اوقات همسرم با پسرها به صحراها و آبادی­های اطراف لار می­رفت. خیلی وقت­ها هم به ملاقات دوستان و همسایه­ها می­رفتیم. من خیلی به رسومات محلی علاقه داشتم؛ بنابراین، خیلی وقت­ها با دوستانم به عروسی­هایی که دعوت می­شدم؛ می­رفتم. خیلی لذت­بخش بود. کار دیگری که به­اتفاق بعضی از خانم­ها انجام می­دادیم؛ «دوره» بود. ما هفته­ای یک­بار به خانه­ای که دعوت می­شدیم سر می­زدیم و چای می­خوردیم و صحبت می­کردیم.

آیا برخی از رسومات و رفتارهای خاص مردم را به­خاطر دارید؟

من در مراسم محرم و عاشورا شرکت می­کردم. حتی با برخی همسایه­ها به مجالس روضه که در خانه­ها برگزار می­شد؛ می­رفتم. یک روحانی مطالبی را می­خواند و یا سخنرانی می­کرد و خانم­ها گریه می­کردند.

در مراسم عروسی هم به­خاطر دارم که مردان و زنان به خانه­ای که برای آن­ها مشخص شده بود؛ می­رفتند. مراسم بله برون، عقد، شب حنابندان و مراسم شب آخر عروسی را یه یاد می­آورم. تصور می­کنم الآن مراسم عروسی در لار به شیوۀ گذشته نباشد و خیلی تغییر کرده باشد.

آیا در آن زمان سالن ورزشی وجود داشت؟

نه؛ برای دختران نبود. البته من تصور می­کنم برای پسرها هم سالنی وجود نداشت.

به چه روستاها و شهرهایی در اطراف لار سر زدید؟

روستایی را به خاطر می­آورم که بسیار به لار نزدیک بود؛ حتی می­شد پیاده از شهرجدید به این روستا رفت. نامش خور بود. همچنین من به گراش و اوز سر زدم. یکی از دوستانم، بستگانی در گراش داشت که به­اتفاق او یک شب آن­جا ماندیم. مکان دیگری که یادم می­آید؛ یک آب­گرم بود که تلاش می­کنم نامش را به خاطر بیاورم. خیلی از لاری­ها به آن­جا می­رفتند و در آن­جا کمپ می­زدند. شما نامش را می­دانید؟ معروف بود که برای سلامت بدن، خیلی مفید است.

شاید آب باد انوه یا چاهو بوده است.

شاید. مسیری طولانی را باید طی می­کردیم تا برسیم. مردم باید شب را آن­جا می­ماندند و آبادی یا روستایی در کنار آن نبود. بنابراین، مسافران باید کمپ برپا می­کردند و غذا و ملزومات را برای استراحت با خود می­آوردند.

اواخر اقامتم در لار، بسیار ناراحت بودم از این­که باید این شهر را ترک کنم. همیشه در این فکرم که آیا می­شود باز به لار برگردم؟ اما تا الآن این اتفاق نیفتاده. امیدوارم امکانی فراهم شود تا بار دیگر لار را ببینم.

ما هم مشتاق حضور دوبارهِ شما در لار هستیم.

ان­شاءالله. ]به فارسی می­گوید[

چه زمانی پایان­نامه خود را کامل کردید؟ کمی در مورد آن برایمان صحبت کنید.

وقتی به آمریکا برگشتم؛ مدتی طول کشید تا پایان­نامه را کامل کنم. من علاقه­مند بودم تأثیر آموزش و تحصیل را بر تغییر رفتار مردم و انتخاب­های شغلی­شان در طول زمان بررسی کنم. افرادی را می­دیدم که برای کار به کویت یا دبی می­روند و برای خانواده­هایشان پول می­فرستند؛ اما، بسیاری از پسرهای تحصیل­کرده؛ تمایلی نداشتند که برای کار به کویت بروند. حتی دخترها، همسری را می­خواستند که در ایران باشد و به مردی که شاید دو سال در کویت می­ماند و بعد به زادگاهش سر می­زد؛ تمایل نداشتند. برای همین، علاقه­مند شدم درباره تغییر استراتژی­های خانواده­ها در طول زمان با افراد مختلف گفت­و­گو کنم. البته نمی­دانم چقدر در پایان نامه­ام موفق شدم.

مسلماً کار خوبی بوده.

نمی­دانم؛ مطمئن نیستم.

شما در دانشگاه هاروارد از تز خود دفاع کرده­اید. بسیاری از دانشجویان دنیا، آرزو دارند در این دانشگاه مهم باشند.

البته من با خوش­شانسی توانستم وارد این دانشگاه شوم. یکی از اساتید من در دوره لیسانس، تحصیل­کرده دانشگاه هاروارد بود. او با نوشتن یک معرفی­نامه قوی درباره من، کمک کرد که این اتفاق بیفتد.

بعد از بازگشت به آمریکا چه می­کردید؟

متأسفانه من و آقای مک از هم جدا شدیم و من به واشنگتن­دی­سی نقل­مکان کردم. در این شهر به­کار مشغول شدم اما، تدریس نمی­کردم.

پس به چه کاری مشغول بودید؟

برای یک شرکت مشاوره­ای، مشغول به کار بودم. بعد از مدتی با همسر جدیدم، جو، ازدواج کردم. او ساکن شیکاگو بود؛ بنابراین به آن­جا نقل­مکان کردم. ما صاحب دو پسر شدیم و سپس به این­جا یعنی ریچموند ویرجینیا آمدیم. همسرم، پزشک متخصص زنان و زایمان است. البته او ده سال پیش بازنشسته شد. هر دو پسر من، استفان و فیلیپ، مهندسی علوم کامپیوتر خوانده­اند. یکی از آن­ها در شرکت گوگل مشغول به­کار است و دیگری برای شرکتی در واشنگتن­دی­سی کار می­کند و دخترم، امی که فرزند من و آقای مک هست؛ در حوزه موسیقی و آواز فعالیت و تدریس می­کند. متأسفانه، هیچ­کدام از بچه­ها ازدواج نکرده­اند.

در حال حاضر، به چه کاری مشغول هستید؟

به­دلیل این که به محیط­زیست و حفظ و نگه­داری جنگل­ها و جلوگیری از تخریب آن­ها علاقه بسیاری دارم؛ دراین­باره با گروه­ها و شرکت­های مختلف صحبت می­کنم.

اگر صحبت دیگری دارید بفرمایید.

یکی از آداب ویژه ایرانیان در هنگام سفر، عبور از زیر قرآن و آرزوی بازگشت برای مسافر است. من هم همیشه آرزو می­کنم که روزی به لار بازگردم ان­شاءالله.

سپاسگزارم که در این گفت­وگو شرکت کردید.

من هم از شما تشکر می کنم.

در ادامه می توانید تعدادی از عکس های خانم دکتر مک از لارستان را ببینید:

Updated: اکتبر 30, 2018 — 10:15 ق.ظ

۱ Comment

Add a Comment
  1. سلام و درود من علیرضا اعتمادی هستم اهل لارستان و فرزندشاد روان یوسف اعتمادی . خانواده ای که خانم دکتر امیلی ولز در بدو ورود به لار میزبان ایشان بوده اند خانواده پر مهر ما بوده اند که پدر فقید من بیشترین حضور را در ایام زندگیشان در لارستان را کنار ایشان داشته اند. کاش میشد ادرس یا ایمیل خانم ولز را پیدا کرد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *