گفت و گوی مجله «قدمگاه» با خانم دکتر امیلی ولز (مَک)، مدرس زبان انگلیسیِ مدارسِ لارستان
مجله قدمگاه و سایت آفتاب لارستان: در اواخر شهریور سال ۱۳۴۸، پیش از باز شدن مدارس، یک زوج جوان آمریکایی برای تدریس زبان انگلیسی به منطقۀ لارستان میآیند. مردم لارستان آنها را با نام خانم و آقای مک میشناسند. این زوج طی چند سال حضورشان، در مدارس راهنمایی شهرجدید و شهرقدیم مشغول به تدریس میشوند.
خانم مک بنا به رشته تحصیلی دورۀ کارشناسیاش، علاقهمند به مطالعۀ زندگی مردم لارستان میشود و پس از بازگشت به آمریکا، دکترای خود را در رشته مردمشناسی از دانشگاه هاروارد کسب میکند و در شهریور سال ۱۳۶۳، از پایاننامۀ دکترای خود با عنوان «مهاجران و بروکراتها: تحرک اجتماعی در یک شهر ایرانی» دفاع میکند.
خانم مک که امروز باید ایشان را دکتر امیلی ولز جیانفورتونی خطاب کنیم؛ در تز دکترای خود به تغییرات سبک زندگی خانوادههای لارستانی اشاره میکند که بهدلیل کار در کشورهای عربی حوزۀ خلیجفارس یا ادامۀ تحصیل جوانان پدید میآید.
خانم ولز که اکنون ۷۰ ساله است؛ به شدت به لارستانیها و فرهنگ لارستانی علاقه نشان میدهد. او یکی از مهمترین خاطرات و تجربیات زندگی خود را حضور در ایران و آشنایی با فرهنگ و هنر و شیوۀ زندگی ایرانی و لارستانی میداند و آرزو دارد بتواند دیگر بار به لارستان سفر کند.
به کمک پزشک لارستانی ساکن آمریکا، دکتر خلیل شریفزاده، توانستیم با خانم ولز آشنا شویم و در آغازین روز سال نو میلادی، گفتگویی صمیمانه را از راهی دور با ایشان داشته باشیم. خانم ولز در این گفتگو با تواضع و فروتنی از خاطرات حضور خود در لارستان و نیز زندگی امروزش در آمریکا میگوید. بعلاوه عکس هایی از لارستان آن زمان را در اختیارمان نهاده است. این گفتگوی جذاب را به مخاطبان ارجمند «قدمگاه» تقدیم مینماییم.
***
سلام خانم ولز. حال شما چطور است؟
سلام. خوبم. شما چطورید؟
خیلی ممنونم. از همصحبتی با شما خوشحالم. سال نو مبارک.
ممنونم.
اگر موافقید از خانواده خودتان برایمان بگویید.
بله؛ پدر و مادرم در قید حیات نیستند. پدرم استاد فیزیک و اخترشناسی در دانشگاه جیمز مدیسون ایالت ویرجینیا بودند و مادرم خانهدار و از من و برادرم و دو خواهرم نگهداری میکردند. من بزرگترین فرزند خانواده هستم. برادرم فرزند بعدی است و دکترای اقیانوسشناسی دارد و در حال حاضر، مدیر مؤسسۀ علوم دریایی در ویرجینیا است. خواهر وسطی معلم بود و الآن بازنشسته شدهاست وکوچکترین خواهرم در دانشکده پزشکی ویرجینیاتِک مشغول بهکار است. او نویسندۀ نشریۀ دانشکدۀ پزشکی است. همگی ما بهجز خواهر وسطی، در ایالت ویرجینیا زندگی میکنیم.
پیش از آمدن به ایران، با آقای رانی مک ازدواج کردم. حتماً شما هم مرا با این فامیل میشناسید.
بله؛ شما در بین مردم لارستان همچنان به خانم مک، معروف هستید.
من و همسرم هردو دانشجوی کارشناسی بودیم.
در کدام دانشگاه؟
دانشگاه واندربیلت در شهر نشویل مرکز ایالت تنسی.
رشته تحصیلی شما چه بود؟
هردوی ما جامعهشناسی و مردمشناسی خواندیم. پس از اتمام دانشگاه، همسرم برای گذراندن دورۀ وظیفه، دو راه را میتوانست انتخاب کند؛ به ارتش ملحق شود یا سپاه صلح را برگزیند. من خودم همیشه دوست داشتم عضو سپاه صلح شوم؛ بنابراین تصمیم گرفتیم این گزینه را انتخاب کنیم. کشورهای متعددی برای گذراندن دوره وظیفه به ما پیشنهاد شد که بر حسب اتفاق ایران را انتخاب کردیم و بهترین گزینه هم از کار در آمد.
آیا خدمت وظیفه در آمریکا الزامی است؟
در آن زمان بله؛ زیرا، آمریکا مشغول جنگ با ویتنام بود؛ بنابراین بسیاری از مردان جوان، پیوستن به ارتش را انتخاب میکردند. برخی هم بهجای خدمت نظامی، بنا بر تخصصشان، خدماتی مثل معلمی، طبابت، پرستاری و از این قیبل فعالیتها را انتخاب میکردند و دیگر نیازی به گذراندن دوره نظامی نبود.
چه کشورهایی را آن زمان میتوانستید انتخاب کنید؟
تعداد کشورهایی که میتوانستیم انتخاب کنیم؛ زیاد بود. بسیاری از کشورهای آمریکای لاتین و جنوبی، بسیاری از کشورهای آفریقایی و برخی از کشورهای آسیایی و خاورمیانه. فکر میکنم حدود صد کشور بودند. این نهاد در سال ۱۹۶۱ توسط رئیسجمهور کندی، تأسیس شد. من و آقای مک در سال ۱۹۶۹ به سپاه صلح پیوستیم. آه، نزدیک به ۵۰ سال از آن زمان میگذرد!
آن زمان چند ساله بودید؟
زمانی که به ایران آمدیم ۲۱ یا ۲۲ سال داشتیم. بسیار جوان و بیتجربه بودیم و تازه دانشگاهمان تمام شده بود.
به نظر شما هدف آقای کندی از تأسیس سپاه صلح چه بود؟
هدفش، اعزام افراد به کشورهای مشخص برای کمک به مردم بود. در برخی کشورها مردم به خدمات درمان و سلامت نیاز داشتند؛ بنابراین پرستاران و پزشکانی اعزام میشدند. در برخی کشورها، لازم بود متخصصین کشاورزی حضور پیدا کنند تا به کشاورزان برای افزایش محصولشان کمک کنند؛ اما، کشور ایران در آن زمان نسبت به کشورهای مشخص شده؛ پیشرفتهتر بود؛ بنابراین آنها بیشتر خواستار اعزام معلم انگلیسی بودند. تا آن زمان ما انگلیسی تدریس نکرده بودیم و به همین خاطر دورههایی را در این زمینه گذراندیم و پس از آن برای آشنایی با زبان بومی ایرانیان، دوره سه ماهه کلاس زبان فارسی را سپری کردیم.
در ایران؟
بخشی از کلاس در آمریکا و بخشی از آن در ایران برگزار شد. وقتی به ایران آمدیم تابستان بود و به شهر اراک رفتیم. در آنجا، به تمرین تدریس انگلیسی پرداختیم.
از لحاظ مالی از دولت ایران حمایت میشدید یا آمریکا؟
از دولت آمریکا. آنها هر ماه برایمان کمک هزینۀ زندگی به تومان پرداخت میکردند که برای اجارۀ منزل، غذا و چیزهای دیگر کافی بود. البته بعد از بازگشت به آمریکا، از دولت، بهازای هر ماه خدمت در سپاه صلح، ۷۵ دلار دریافت کردیم. مبلغ زیادی نبود؛ اما، من و همسرم توانستیم با آن پول، یک ماشین کوچک بگیریم.
بعد از تدریس مختصر در اراک به شیراز رفتیم و میبایست با اتوبوس به لار میآمدیم. ساعت ۶ صبح سوار اتوبوس شدیم. سفر خستهکننده و جاده تقریباً خاکی بود. هشت ساعت در اتوبوس بودیم و بالاخره ساعت ۲ بعد از ظهر به لار رسیدیم. ایستگاه اتوبوس در شهرقدیم قرار داشت. هوا در لار بسیار گرم بود. من و آقای مک کسی را نمیشناختیم و سردرگم بودیم.
چه موقعی از سال بود؟
اواخر شهریورماه و در آستانه باز شدن مدارس.
پس هوا خیلی هم گرم نبوده.
برای ما که بسیار گرم بود ]با خنده.[ آن زمان میتوانستیم به فارسی هم صحبت کنیم و حالا باید از کسی میپرسیدیم ادارۀ آموزش و پرورش کجاست؟ ]این جمله را به فارسی میگوید و میخندد.[ رانندۀ جیپی را دیدیم و آدرس را از او پرسیدیم. او گفت با من بیایید و ما متوجه شدیم که او راننده آموزش و پرورش است. وسایل ما را در ماشینش گذاشت و ما را به شهرجدید رساند. جلو اداره ایستاد و ما را به شخصی که آنجا حضور داشت؛ معرفی کرد. مشکل این بود که طبق قرار، ما باید فردا به لار میرسیدیم و آن روز کسی نبود که پیگیر کارمان باشد. بنابراین، شخصی که کارمند اداره آموزش و پرورش بود؛ ما را با مهربانی به خانهاش دعوت کرد. اعضای خانه بسیار مهماننواز بودند.
ما نمیتوانستیم فارسی را خوب صحبت کنیم و بههمیندلیل، سردرگم بودیم و نمیدانستیم چه باید بکنیم و کجا باید برویم. تا زمانی که توانستیم یک خانه اجاره کنیم؛ چند روز را در کنار این خانواده ماندیم. مشکل دیگری که داشتیم آن بود که ما فارسی را کموبیش میدانستیم؛ اما، باز هم گفتگوهای مردم را نمیتوانستیم بفهمیم؛ چرا که آنها به «زبان لاری» صحبت میکردند. این موضوع نیز بر سردرگمی ما افزود؛ اما، مردم واقعاً رفتاری عالی با ما داشتند.
آن اوایل، از تصمیمی که برای آمدن به لار گرفتید؛ پشیمان نشدید؟
در ابتدا بله. از خود میپرسیدیم کجا آمدیم؟ چرا اینطور شد؟ اما مردم لار آنقدر به ما محبت داشتند و مهماننوازی کردند که این حس بهکل از بین رفت.
آیا توانستید زبان لاری را یاد بگیرید؟
زمانی که میخواستیم لار را ترک کنیم؛ من تا حد زیادی صحبتهای مردم را میفهمیدم؛ اما، نمیتوانستم صحبت کنم. وقتی به خانودههای لاری سر میزدم؛ گفتگوهای آنان را متوجه میشدم؛ اما در مدرسه راهنمایی، بیشتر معلمها از جاهای دیگر بودند و با زبان فارسی حرف میزدند؛ بنابراین میشد راحتتر با آنها صحبت کرد.
در آن زمان از آمریکا، فقط شما و آقای مک در لار حضور داشتید؟
بله فقط ما دو نفر بودیم. البته پیش از ما فرد دیگری بنام آقای جان آلبرتینی نیز از سپاه صلح در لار حضور داشتند و به تدریس مشغول بودند.
کمی از مدرسه و دانشآموزان و سیستم آموزش در آن زمان بگویید؟
در لار، مدارس دخترانه و پسرانه جدا بود؛ بنابراین، من در راهنمایی دخترانه مقطع هفتم و هشتم تدریس میکردم. یک مدرسۀ راهنمایی دخترانه در شهرقدیم و یک مدرسه در شهرجدید وجود داشت که من در هر دو درس میدادم.
آن زمان، لار شهری بسیار سنتی بود. بیشتر خانوادهها به دخترانشان اجازۀ ادامه تحصیل در دوره راهنمایی را نمیدادند. دختران بعد از مدرسه در سن ۱۵ سالگی یا حتی کمتر ازدواج میکردند؛ اما، بسیاری از دخترانی که کلاس نهم را به اتمام میرساندند؛ به دوره تربیت معلم در لار میپیوستند و بعد معلم میشدند.
نکتۀ جالبی که در مورد لارِ آن زمان به ذهنم آمد؛ این است که دسترسی به تلویزیون وجود نداشت. البته برخی خانوادهها که بستگانشان در کویت کار میکردند؛ تلویزیون داشتند؛ اما، نمیشد از آنها استفاده کرد؛ چرا که گیرنده و آنتنی وجود نداشت؛ اما، سه سال بعد، در سال ۱۹۷۵ که به همراه همسرم برای مطالعات پایاننامه دکترایم، مجدداً به لار آمدم؛ گیرنده نصب شده بود و مردم از تلویزیون استفاده میکردند.
برگردیم به مدرسه. آیا روش خاصی برای تدریستان داشتید؟
زمانی که در سپاه صلح بودیم از ما خواسته شد تا روش متفاوتی برای آموزش زبان داشته باشیم. ما میبایست بدون ترجمه کردن جملات، زبان را با ادا و اشاره، نقاشی کردن آنها و یا نشان دادن برخی اشیاء در دسترس مثل میز و پنجره و از این قبیل چیزها آموزش میدادیم. البته در آن زمان، دانشآموزان به این روش عادت نداشتند و نمیدانم چقدر این کار موفق بود. برخی هم مطالب را خیلی خوب دریافت میکردند. عدهای از این دانشآموزان به خانۀ ما میآمدند و میشد بهطور ویژه به آنها درس داد. این افراد معمولاً کسانی بودند که دوست داشتند به دانشگاه بروند. این بچهها بسیار بسیار باهوش و علاقهمند بودند. چیزی که انتظارش را نداشتیم؛ جمعیت بالای کلاسها بود. شاید هر کلاس ۴۰ تا ۵۰ دانش آموز داشت. همسرم میگفت در کلاسهای پسرها، تعداد از این هم فراتر است. دانشآموزان در کلاسهای من، همگی روی نیمکت مینشستند. شاید ۳ یا ۴ دانشآموز پشت هر میز بودند. بعضی وقتها، بچهها خیلی شلوغ میکردند و با هم حرف میزدند. البته هر کلاس یک مبصر داشت.
پس دانشآموزان، شما را اذیت میکردند.
معمولاً بچههای خیلی خوبی بودند. آنها تمایلی به اذیتکردن نداشتند. برخی اوقات، این رفتارها لازمۀ سنّ دانشآموزان است. آنها پر انرژی بودند. هرکدام از آنها دوست داشتند دربارۀ کشورم آمریکا بیشتر بدانند. آنها واقعاً کنجکاو بودند و زیاد میپرسیدند که این بسیار ارزشمند بود.
بعضیوقتها که با خانوادهها دیدار داشتم؛ آدمهای مسن خانواده که البته سوادی نداشتند؛ از من میپرسیدند از لار تا آمریکا با اتوبوس چند ساعت راه است؟] میخندد[
تصور میکنم در آن زمان رابطه بین دولتها خوب بود.
بله خوب بود. بعد از اینکه به آمریکا برگشتم؛ سعی میکردم با نامه نوشتن از احوال دوستانم در لار باخبر شوم؛ اما، بعد از انقلاب ایران، با خودم فکر کردم شاید این نامهنگاری برای مردم لار خوب نباشد و این کار را ادامه ندادم. بالاخره مردم در تظاهرات علیه شاه شرکت میکردند. حتی من شنیدم همسر یکی از دانشآموزانم در درگیریهای قبل از انقلاب، جان خود را از دست داده است. این خبرها من را خیلی نگران میکرد؛ اما، چند مدت بعد، دکتر خلیل شریفزاده به آمریکا آمد و الآن هر بار که از لار برمیگردد؛ بهواسطۀ او، از خانوادهاش، مردم و اخبار و اتفاقات لارستان مطلع میشوم.
برای غذا پختن چه میکردید؟ آیا خودتان فرصت آشپزی داشتید یا افرادی برای شما غذا میآوردند؟
بیشتر خودم غذا درست میکردم؛ اما، خیلی وقتها مردم ما را برای شام به خانهشان دعوت میکردند. ما خیلی دعوت شدیم. یکی از علاقهمندیهای من در این مهمانیها، یادگیری پختن غذاهای لاری و ایرانی بود و الآن در آمریکا، این غذاها را درست میکنم؛ غذاهایی مثل فسنجان، قرمهسبزی و خورشت بادمجان. اتفاقاً چند هفته قبل که بچههایم بهخانه آمدند؛ برایشان خورشت قرمهسبزی پختم. همگی، این غذا را دوست دارند.
مسلماً لارستانیها از علاقهمندی شما به غذاهای بومی خوشحال خواهند شد. غذای مورد علاقۀ شما در لار چه بود؟
کباب کنجه لاری یکی از خوشمزهترین غذاها برای من بود؛ فسنجان هم همینطور. نانهای لاری را هم که با مهوه خورده میشد؛ بسیار دوست داشتم. هنوز آنها را دوست دارم. غذایی نبود که خوشم نیاید. بهخاطر دارم برخی از معلمانی که از شهرهای دیگر میآمدند؛ با هم صحبت میکردند که چطور میشود نان را بههمراه مادهای که از ماهی گرفته میشود خورد!
اما شما دوست داشتید.
من آن را امتحان کردم و گفتم اتفاقاً خیلی خوشمزه است. همچنین حلوای مسقطی لاری را بهخاطر میآورم. خوردنی خیلی معروفی بود. مردم آن را بهعنوان هدیه و سوغات به دیگران میدادند.
یکبار گروهی از خانمها که یک کلاس آشپزی برای دختران گذاشته بودند؛ از من خواستند به آنها کمک کنم. من هم پذیرفتم و طرز تهیۀ کیک را آموزش دادم. خاطرۀ جالبی هم در این باره به یادم میآید. یکبار کیک شکلاتی درست کردم و برای معلمها بردم. فکر کنم مدرسۀ شهرجدید بود. زنگ استراحت مقداری از کیک را خوردیم. یکی از معلمان به شوخی پرسید: چرا شما آمریکاییها اینقدر کیک شکلاتی دوست دارید؛ درحالیکه سیاهپوستان را دوست ندارید!
پس شما آشپز خیلی خوبی هستید.
بله؛ من غذا پختن را خیلی دوست دارم.
در کنار تدریس به چه فعالیتهای دیگری مشغول میشدید.
بیشتر اوقات به خانوادهها سر میزدم. برخی اوقات با همسرم به اطراف شهر میرفتیم. چون سفر با اتوبوس خیلی دشوار بود؛ ترجیح میدادیم بیشتر در منطقه باشیم و سفر نرویم. البته گاهی اوقات به شیراز میرفتیم و یکبار در تابستان به یک گروه باستانشناسی در یکی از روستاهای نزدیک شیراز ملحق شدیم. گاهی اوقات همسرم با پسرها به صحراها و آبادیهای اطراف لار میرفت. خیلی وقتها هم به ملاقات دوستان و همسایهها میرفتیم. من خیلی به رسومات محلی علاقه داشتم؛ بنابراین، خیلی وقتها با دوستانم به عروسیهایی که دعوت میشدم؛ میرفتم. خیلی لذتبخش بود. کار دیگری که بهاتفاق بعضی از خانمها انجام میدادیم؛ «دوره» بود. ما هفتهای یکبار به خانهای که دعوت میشدیم سر میزدیم و چای میخوردیم و صحبت میکردیم.
آیا برخی از رسومات و رفتارهای خاص مردم را بهخاطر دارید؟
من در مراسم محرم و عاشورا شرکت میکردم. حتی با برخی همسایهها به مجالس روضه که در خانهها برگزار میشد؛ میرفتم. یک روحانی مطالبی را میخواند و یا سخنرانی میکرد و خانمها گریه میکردند.
در مراسم عروسی هم بهخاطر دارم که مردان و زنان به خانهای که برای آنها مشخص شده بود؛ میرفتند. مراسم بله برون، عقد، شب حنابندان و مراسم شب آخر عروسی را یه یاد میآورم. تصور میکنم الآن مراسم عروسی در لار به شیوۀ گذشته نباشد و خیلی تغییر کرده باشد.
آیا در آن زمان سالن ورزشی وجود داشت؟
نه؛ برای دختران نبود. البته من تصور میکنم برای پسرها هم سالنی وجود نداشت.
به چه روستاها و شهرهایی در اطراف لار سر زدید؟
روستایی را به خاطر میآورم که بسیار به لار نزدیک بود؛ حتی میشد پیاده از شهرجدید به این روستا رفت. نامش خور بود. همچنین من به گراش و اوز سر زدم. یکی از دوستانم، بستگانی در گراش داشت که بهاتفاق او یک شب آنجا ماندیم. مکان دیگری که یادم میآید؛ یک آبگرم بود که تلاش میکنم نامش را به خاطر بیاورم. خیلی از لاریها به آنجا میرفتند و در آنجا کمپ میزدند. شما نامش را میدانید؟ معروف بود که برای سلامت بدن، خیلی مفید است.
شاید آب باد انوه یا چاهو بوده است.
شاید. مسیری طولانی را باید طی میکردیم تا برسیم. مردم باید شب را آنجا میماندند و آبادی یا روستایی در کنار آن نبود. بنابراین، مسافران باید کمپ برپا میکردند و غذا و ملزومات را برای استراحت با خود میآوردند.
اواخر اقامتم در لار، بسیار ناراحت بودم از اینکه باید این شهر را ترک کنم. همیشه در این فکرم که آیا میشود باز به لار برگردم؟ اما تا الآن این اتفاق نیفتاده. امیدوارم امکانی فراهم شود تا بار دیگر لار را ببینم.
ما هم مشتاق حضور دوبارهِ شما در لار هستیم.
انشاءالله. ]به فارسی میگوید[
چه زمانی پایاننامه خود را کامل کردید؟ کمی در مورد آن برایمان صحبت کنید.
وقتی به آمریکا برگشتم؛ مدتی طول کشید تا پایاننامه را کامل کنم. من علاقهمند بودم تأثیر آموزش و تحصیل را بر تغییر رفتار مردم و انتخابهای شغلیشان در طول زمان بررسی کنم. افرادی را میدیدم که برای کار به کویت یا دبی میروند و برای خانوادههایشان پول میفرستند؛ اما، بسیاری از پسرهای تحصیلکرده؛ تمایلی نداشتند که برای کار به کویت بروند. حتی دخترها، همسری را میخواستند که در ایران باشد و به مردی که شاید دو سال در کویت میماند و بعد به زادگاهش سر میزد؛ تمایل نداشتند. برای همین، علاقهمند شدم درباره تغییر استراتژیهای خانوادهها در طول زمان با افراد مختلف گفتوگو کنم. البته نمیدانم چقدر در پایان نامهام موفق شدم.
مسلماً کار خوبی بوده.
نمیدانم؛ مطمئن نیستم.
شما در دانشگاه هاروارد از تز خود دفاع کردهاید. بسیاری از دانشجویان دنیا، آرزو دارند در این دانشگاه مهم باشند.
البته من با خوششانسی توانستم وارد این دانشگاه شوم. یکی از اساتید من در دوره لیسانس، تحصیلکرده دانشگاه هاروارد بود. او با نوشتن یک معرفینامه قوی درباره من، کمک کرد که این اتفاق بیفتد.
بعد از بازگشت به آمریکا چه میکردید؟
متأسفانه من و آقای مک از هم جدا شدیم و من به واشنگتندیسی نقلمکان کردم. در این شهر بهکار مشغول شدم اما، تدریس نمیکردم.
پس به چه کاری مشغول بودید؟
برای یک شرکت مشاورهای، مشغول به کار بودم. بعد از مدتی با همسر جدیدم، جو، ازدواج کردم. او ساکن شیکاگو بود؛ بنابراین به آنجا نقلمکان کردم. ما صاحب دو پسر شدیم و سپس به اینجا یعنی ریچموند ویرجینیا آمدیم. همسرم، پزشک متخصص زنان و زایمان است. البته او ده سال پیش بازنشسته شد. هر دو پسر من، استفان و فیلیپ، مهندسی علوم کامپیوتر خواندهاند. یکی از آنها در شرکت گوگل مشغول بهکار است و دیگری برای شرکتی در واشنگتندیسی کار میکند و دخترم، امی که فرزند من و آقای مک هست؛ در حوزه موسیقی و آواز فعالیت و تدریس میکند. متأسفانه، هیچکدام از بچهها ازدواج نکردهاند.
در حال حاضر، به چه کاری مشغول هستید؟
بهدلیل این که به محیطزیست و حفظ و نگهداری جنگلها و جلوگیری از تخریب آنها علاقه بسیاری دارم؛ دراینباره با گروهها و شرکتهای مختلف صحبت میکنم.
اگر صحبت دیگری دارید بفرمایید.
یکی از آداب ویژه ایرانیان در هنگام سفر، عبور از زیر قرآن و آرزوی بازگشت برای مسافر است. من هم همیشه آرزو میکنم که روزی به لار بازگردم انشاءالله.
سپاسگزارم که در این گفتوگو شرکت کردید.
من هم از شما تشکر می کنم.
در ادامه می توانید تعدادی از عکس های خانم دکتر مک از لارستان را ببینید:
سلام و درود من علیرضا اعتمادی هستم اهل لارستان و فرزندشاد روان یوسف اعتمادی . خانواده ای که خانم دکتر امیلی ولز در بدو ورود به لار میزبان ایشان بوده اند خانواده پر مهر ما بوده اند که پدر فقید من بیشترین حضور را در ایام زندگیشان در لارستان را کنار ایشان داشته اند. کاش میشد ادرس یا ایمیل خانم ولز را پیدا کرد